اینبار هم خورشید خواست با نور حیاتش پلک هایم را بر هم زند
اما نمیدانست که چشمان من پیش از طلوعش ، به شوق صدای قدم های تو شهر را پیموده
تا به میعادگاه همیشگی
آنجایی که دل در انتظار آمدنت غوغا میکند چشم به ره بنشیند تا خاک قدومت را سرمه چشم خویش کند.
خورشید آسمان نمیدانست که طلوع صبحدمان دلم تویی که با آمدنت شوقی در سرم و نوری در دلم بر پا میکند.
زیبای من ، امروز خورشید هم به حال دلم حسادت می کند چرا که نور امید من تویی و باز هم تو.
زیبای من ، احساس دلم همه از نور تو سرچشمه می گیرد.
و اینبار هم اگر گوشه چشمی به حال دلم نکنی دلم تیره تر از تیرگی ها خواهد ماند.
روز میلاد من
روز غم و ماتمه
روز دوباره مردن
روز دوباره غمه
به جا گذاشت تا ابد
زخمی روی دلم
زخم دلم دوباره ، تازه تر از بهاره
زخم که بر جا گذاشت ، وجودمو از جا کشت
هیچ جای این دنیا نیست ، نزاره غم رو دلم
نمیدونم خدایا ، کجای این دنیام
کاش میشد یه روزی ، تولد دوبارم با قلب شکستم ، نفس بگیرم برم
دنیای من تموم شد ، تا ابد فنا شد
وای خدا سخته روز میلاد من ، روز غم و عزا شد
کسی خبر نداره ، چه زخمی رو دلمه
فقط خودش میدونه ، چه زخمی جا گذاشته
روز میلاد من ، روز پایان من
خستگی دوباره ، شروع روز منه
خدا کنه نباشم دیگه توی دنیا
قلب من خسته شد از نفس کشیدن
چرا که زخم دلم
مرحم نداره واسم
میگن یه آرزو کن ، آخه تولد توست
با این دل شکستم
دعا میکنم نباشم
سخته که باشم بازم
به یاد بیارم زخمو
انگار نه انگار که من ، روی این زمینم
پس بهتره نباشم ، تا ابد بمیرم
گر خسته شدي از اين ديار ، آهسته بگو در گوشم
گر مهر دل من ، از دل تو بيرون رفت ، آهسته بخوان در گوشم
گر فكر دلت ، ياد دگري كرد فرياد مزن
لحظه وداع آهنگ مزن
بگذار بگويد اين دل ، مهر خوبان همه در تو جمع شده
شوق و خنده بر لبت حك شده
آهنگ و ترانه ات بر دلم ثبت شده
اين دلم شوق ندارد اين بار
لحظه وصال يار نو پايت را
خدايا !
مي شود حال دلم را خوب كني؟
چيز زيادي نمي خواهم
دلم براي يك خنده از ته دل تنگ شده
دلم براي آرامش جان تنگ شده
تا به كي پريشاني
تا به كي چشم انتظاري
خدايا!
مي شود خيال را از ذهن من دور كني؟
ديگر توان خستگي طاقت فرساي روزانه را ندارم
ديگر قدرت آشفتگي بي دليل شبانه را ندارم
مي شود چشم بر هم گذارم و با خيال آسوده شب را سحر كنم؟
مي شود براي فردايم نوري از جنس طلوع بر قلب رنجورم هديه دهي ؟
اگر خواسته من زياد است و آرزوي خيالم محال
اگر مصلحت كار در اين است و صلاح من در آن
پس اي مهربان
يا اميدم را براي هميشه نا اميد كن
يا نا اميديم را اميدوار
نمي دانم چه مقدر ميكني بر اين حال پريشانم
اما هر چه باشد گلايه اي ندارم
باز همچون گذشته مي سوزم و با سوختن دل مي سازم.
باز تنها شدم ، تنها تر از تنها شدم
عقل پاي رفتن كرده
دل تاب آن نداره
عقل گويد آري زود باش
دل گويد همي رام باش
اين عقل و دل روزي همدم و همراز هم بودند
اينك شدند بيگانگان راه هم
ديگر نه عقل مانده
نه اين دل ديوانه
تا بودنم را معنا كند
من همان سرو قد خميده ام
تنه ام ترك خورده و شاخه هايم خشكيده
هماني هستم كه روزي قامتم تا آن سوي آسمان رها شده
كودكان بر شاخه هاي تنومندم ، غرق بازي ، همچون تاب سواري
و عاشقان خسته بر تنه ام ، خاطرات خوش روزگار را به تصوير مي كشيدند
و بزرگان زير سايه ام ، تا پاسي از روز در گوشم نجوا مي كردند
و باغباني پير كه با اشك چشم خويش ، ريشه ام را سيراب مي كرد
اينك ، همگان خسته شده اند ، همچون خسته دلان
و من نيز از دوري همه آنها پير و فرسوده شده ام
ديگر حتي كودكان ، به هم بازي خويش سر نمي زنند
ديگر عاشقان دل خسته ، خاطرات تلخ خويش را برايم به تصوير نمي كشند
ديگر شايد بزرگي نباشد كه در گوشم نجوا كند
و ديگر اشك هاي باغبان پير ، ريشه ام را سيراب نمي كند
و حال تنها تر از تنها شده ام.
خدايا كجاي كتاب قانونت نوشته اند
آنكه زخم بر دل عاشق نهاد جرمي ندارد
و آنكه رنج كشيد مي بايست غم خود را تا ابد در دل نهان كند
خدايا دلي داده بودي ، ديگر طاقت بار غم را ندارد
دوش هايم سنگيني مي كنند
كمرم خم شد
قلبم شكست
ساده مي گويم خدايا خسته ام از ماندن
شب و روزم در غم و اندوه سپري مي شود
اگر ميخواهي مرهمي بر زخم دلم بگذراري
مرا ببخش
مرا ببر
مرا از اين زندان غم رها كن
چه كنم امشب چشم هايم باراني است
بار سفر بسته ام ، كوله ام غرق غم است
تكه ناني خشكيده در دست دارم كه در بزم سفر ، با آب چشم آن را تر كنمهر چند سفر پيچ و خم هايي دارد
راه گلويم بسته
بغض ها در نفسم
قلبها در تپش است
گويي اينبار هم كه به ديدارش مي روم مرا نپذيرد
انگار باز هم وقت سفر نيست
و باز هم خواهد شكست قلب زخمي و ترك خورده ي من
و گويي اصلا سواري در راه نيست !
و چه دشوار است كه ناگاه در جاده هاي انتظار
به سوي عطر ياس روي و او را نيابي
و چه سخت است كه اينبار در تنهايي شب
همچون غبار سهمگين دريا
تنها و بي اميد از اين كوچه گذر كني
و چه دشوار تر
حتي اميد يك لحظه ديدنش را
نداشته باشي.
خدايا ...
درد دادي و درمان نيز هم
اما درد من درماني ندارد نيز هم
پس صبرم را بي نهايت كن
تا دردم پنهان شود.
ناگهان شب هنگام در فراسوي نگاهت
نگاهم به نگاهت نظر افتاد
و سكوت مبهم چشمهايت ، چشم هاي اشكبارم را در سياهي شب
همچو امواج دريا ، موج آگين كرد
و دل و دستم ، به لرزه افتاد
قلبم كه تمام وجودم از عشق تو سرشار بود را به طپش انداخت
و تو چه ساده گذر كردي ، دريغ از يك كلامي كه شايد آغاز ديگري بود
و تمام شب را در سياهي به نيمه گذراندم
و چه ساده بود برايت
و چه دشوار بود برايم
تو خورشيد و تو مهتاب و تو آفتاب مني
تو طلوع و تو دريا و تو آسمان مني
تو گل و باغ و گلزار مني
تو بهار و تو نوا و تو اميد مني
هر چه خوبي ، هر چه اميد ، همه از آن تو است
مهربان قلب تو از جنس طلوع است بتاب
خانه ام روشني قلب تو كم دارد بتاب
جاده صبح فردا هموار است بيا
اين دل پريشان است بيا
بيا كه نظاره كنم قلب و دلت را
بيا كه بوسه باران كنم خاك رهت را
تو بگو تا به كي بغض در گلو رسوخ كند؟
تا به كي زخم بر دل نشان كند؟
تو بگو تا به كي چشم به جاده نهم؟
تا به كي در ره تو جان دهم؟
رمق بر جان ، بي جانم نمانده !
نشان از من ، دگر بر تو نمانده !
برخيز كه راه تو را مي خواند
برخيز كه چشم تو را كم دارد
صاف و هموار نمودم ره انتظار را
تا ببينم ديده چون ماهت را
بيا كه صبح فردا طلوع ندارد
بيا كه آدينه هاي فردا غروب ندارد
از اين طلوع تا طلوع ديگر بسيار است
آنجا كه بايد ببينم رنگ كلامت
سپيده هاي هر روز بهانه اي ست براي دوباره زيستن
اگر تو باشي و نويد سپيده سر دهي
بي شك نفس براي تو مي طپد و دل به شوق ديدار تو لحظه شماري مي كند
كاش هر لحظه طلوع بود يادم مي كردي
دلخوش به راه و جاده و نسيم صبحگاهي شده ام
تا عطر نفس هايت را برايم هر لحظه تداعي كند
كاش طلوع برايم غروب نشود
كاش طلوع رنگي دوباره به خود گيرد
كاش احساس خشكيده نشود.
اين روزها دلم عجيب براي خودم تنگ مي شود
حال و روزم خوش نيست
رهگذران ، يكي پس از ديگري مي آيند و مي روند
اما ، آنكه بايد باشد نيست
شب و روز براي او نغمه خوشي از احساس مي سرودم
اما مدتي ست كه احساسم خط خورده
نمي دانم قلم توان نوشتن از برايش را ندارد و يا احساس خالي از شوق گشته
دلم پريشان است و هر لحظه براي ديدگانش به طپش مي افتد
چه كنم كه او بيخبر است از احوال دل من
چه كنم كه هر چه هست از اوست و من بي او هيچم
اين روزها دلم عجيب تنگ است
اما چه كنم كه او نيز روزگار مي گذراند ...
چرا دلتنگي شده همراهمون
چرا كوه غصه ها زير پامون
چرا آدما شدن نامهربون
چرا مرهم نمي شن برا دلامون
چرا عاشقي شده ز ما جدا
چرا دوست داشتن ما شده دعا
چرا سرزمين قصه ها شده دور دور
دعايم كن خدايا
يا كه نگاهم كن
يا كه صدايت كنم ، پاسخ آن ده
غرق پريشاني ام
در دل اين نيزه زار ، خار ترين خار هام
چشم من سو نداشت ، يك شبه بر خواب رفت
رفت كه تا كم كند ، زحمت اين روزگار
خواب به چشمم برفت
تا كه نبينم ستم ، يا كه غم روزگار ، اشك به چشمم كند
سايه ي من تا ابد ، در پس اين صخره هاست
هيچ نبيند كسي ، تا به كجا مي رود
مي رود آنجا كه او ، گفته بيائيد شما
آقا يه مهمون نمي خواي ؟
آقاي مهربون من ، غريبه ها را راه ميدي؟
پشت درت نشسته ام ، گداي با وفا مي خواي؟
آقا ميون آدما ، غريبه اي مسافرم
از همه جا رونده شدم ، آقا پناه من ميشي؟
خدايا!
عجب دنيايي شده
همان كه ميگفت: بدون تو يك لحظه نفس نميكشم
حالا چگونه شد ؛ نفس نفس براي غير ميزند ...
باران مي آيد و من پشت پنجره انتظار به زانو نشسته ام
باران كه باريد باغچه دلم را شست و عطر خوشت فضاي قلبم را عطر آگين كرد و بوي عطر تو را چون گل سرخ در باغچه دلم روئيده اي را استشمام مي كنم.
رنج هاي بسياري متحمل شدم
راه هاي طاقت فرسايي پيمودم
دردهاي بسياري تحمل كردم
و اما اينك...
امشب به سوگ دل خود ، گوشه اي نشسته ام
تنها و غريب به شب نشسته ام
مرگ آمده است پايان مرا جشن بگيريد
بپا خيزيد ، چشم بدوزيد خاك شدنم را
بياييد خاك كنيد جسم حقير را
خاك هم تشنگي اش سيراب شد
جوابم كرد كه نبارم
اما افسوس سيل اشكم روان شد و ديگر بند نيامد !
زمان پاييز بود و تو از خود گفتي و من با تمام وجود خواستم برگ هاي زرد غمت را نقش بر زمين كنم.
برگ هاي زرد اندكي خشك شدند ، اما محو نه!
و باز گفتي و گفتي تا به زمستان رسيد، و گاه در ياد برگ هاي زرد خزان بودي!
تمام تلاشم اين بود كه زردي اندوه را به سپيدي برف مانند كنم از برايت.
روزي قلم به قلبم دادي
اين دلم در فكر قلم بود كه چند سطرنوشت
اين سپاس قلبم از قلمت بود:
تو قلم به دست من دادي
الفباي عاشقي خواندي
طوفاني ست در اين شهر ، همچون دل من
چشمهايم باراني ست
بوي نم قلب خاكي مرا استشمام مي كني؟؟؟
اين روزها دلتنگم ...
باور كن اين يكي ديگر شعر نيست ، گاهي لال مي شوم ...
آنقدر حرف دارم ولي ، كلمه ندارم و چنين مي شود كه در تاريكي مطلق آنچنان اشك مي ريزم كه انگار سقف اتاقم چكه كرده و باران مي بارد
آري سخت است
گاهي وقتا بغضي بي اختيار راه گلو را ميبنده ، فقط سكوت كنان و بي محابا
از چشمان بي رمق
اشك هايي همچو مرواريد سرازير ميشه
شايد از گفتن حرف هاي نگفته در دل باشه و شايد دلتنگ شدن براي چيزي كه حتي نمي شود در ذهن خود هم خطور كرد
نميدانم به چه مي توان آن را مانند كرد
به رنج كشيدن عشق همراه من است ، لطيف ترين آن ، تقديم تو باد
برگ هاي خزان پاييز از آن من است ، گل هاي بهاري تقديم تو باد
گريه و آه و شبانه همراه من است ، خنده و شادي فردا تقديم تو باد
روزهاي نا اميدي از آن من است ، اميدهاي خوش فردا تقديم تو باد
شب هاي تار و بي ستاره همراه من است ، رنگين كمان فردا تقديم تو باد
امروز ، فردا ، نمي دانم چند صباحي ديگر از اين جاده عبور مي كني؟
يك روز ، يك ماه و يا يك سال ديگر
نمي دانم حكايت راه و جاده چيست؟
اما اين حكايت ، همانند حكايت من و توست.
حكايت عجيبي ست .
اگر مانده ام زرد و خاموش ، اگر رفته اي سبز و پر نور
اگر زرد باشم ، اگر سبز باشي
اگر تنها بمانم ، اگر تنها نماني
نميدانم خسته راه بودي يا خسته كار و يا خسته نگاهم
ساعت ها محو نگاهت شدم
خيره به چشمان سياهت شدم
خواب و خيالم شدي
مونس جانم شدي
آنگاه كه مي آيي قدم هايت را آهسته و پيوسته بر زمين بگذار
قلب خاكي ام را فرش قدم هايت كردم
مگذار كه احساسش غبار آلود شود.
چرا كه مي بايست سالها از اين جاده عبور كني ، تا برايت باقي بماند آنچه از احساس سرشار است.
خدايا ! مرا به كدامين گناه نكرده مجازات ميكني؟
دلم ديگر طاقت اين همه رنجي كه بر سرش مي گذارند را ندارد!
عجب دنياي عجيبي ست دنياي ما آدم هاي زميني!
آنجايي كه بايد حرفي زد سكوت مي كنند و آنجايي كه بايد سكوت كنند ،
آنچنان سخن مي گويند كه دل آدمي را به خون مي كشند!
و عجيب تر از آن ، خود نيز گمان نمي كنند كه حتي اتفاقي افتاده است !
شايد اگر حالم را مي ديد لحظه اي مكث مي كرد و به عقب بر مي گشت.
نمي دانم مرا نديد و يا اينكه نخواست مرا ببيند.
سخت است اين همه بار غم را با خود ببرم
مني كه هر لحظه و هر ساعت ، لحظه اي از يادش غافل نمي شدم.
حالا چگونه ، براي خود همدم و درد خود مرهم نهم.
خداوندا، بغضم ديگر طاقت در سينه ماندن را ندارد!
بگذار براي هميشه خود را در اين كوير جا مانده رها كند!
بگذار ديگر نفس نفس زدن از يادش برود!
بگذار اين كوير هميشه تشنه از بغض اشك هايم سيراب شود و شايد صداي قطره قطره اشك هايم به گوش زمين و انسان هاي آن برسد و بدانند چه دشوار است كه دلي شكسته مي شود.
گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 179
بازدید ماه : 571
بازدید کل : 92110
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content